خلاصه هانسل و گرتل: راز کلبه تسخیر شده (وایلی بلوینز)

خلاصه هانسل و گرتل: راز کلبه تسخیر شده (وایلی بلوینز)

خلاصه هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده | وایلی بلوینز

داستان هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده از وایلی بلوینز، روایتگر ماجرای خواهر و برادری باهوش است که در جنگل گم می شوند، به خانه ی جادوگر می رسند و با هوشمندی از مخمصه فرار می کنند. این قصه، اقتباسی جذاب و کودکانه از یک کلاسیک جهانی است.

یادتان می آید چقدر قصه های قدیمی و فولکلور برایمان جذاب بودند؟ «هانسل و گرتل» یکی از آن داستان هاییه که نسل به نسل نقل شده و هنوز هم کلی حرف برای گفتن داره. اما خب، بعضی وقت ها نسخه های قدیمی، شاید برای بچه های امروز کمی ترسناک یا پیچیده باشند. اینجاست که هنرمندی مثل وایلی بلوینز به دادمون می رسه و با اقتباس های قشنگش، این داستان ها رو جوری بازنویسی می کنه که همون جذابیت رو داشته باشند، ولی با زبانی ساده تر و فضایی دوستانه تر برای کوچولوهای ما.

«خلاصه هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده | وایلی بلوینز» دقیقاً یکی از همین اقتباس های دوست داشتنیه. توی این مقاله می خواهیم با هم یه سفر بریم به دنیای این خواهر و برادر کوچولو، ببینیم چه ماجراهایی سر راهشون قرار می گیره و چطوری با هوش و شجاعتشون از پس همه ی مشکلات برمیان. پس آماده باشید برای یه داستان شیرین و پرماجرا که هم سرگرم تون می کنه و هم کلی درس بهتون یاد میده.

از کجا شروع شد؟ برادران گریم تا قلم وایلی بلوینز

قصه «هانسل و گرتل» ریشه های خیلی قدیمی داره. فکرش رو بکنید، قرن ها پیش توی آلمان، دو تا برادر به اسم < ب>یعقوب و ویلهلم گریم (که ما به «برادران گریم» می شناسیمشون) شروع کردن به جمع آوری قصه های عامیانه و فولکلور. این برادرها، یک جورایی گنجینه ای از فرهنگ شفاهی مردم اون زمان رو نجات دادن و به شکل مکتوب درآوردن. داستان هایی مثل «سیندرلا»، «شنل قرمزی»، «زیبای خفته» و همین «هانسل و گرتل» حاصل زحمت های اوناست که تا امروز هم کلی طرفدار دارن.

اما خب، نسخه های اصلی برادران گریم گاهی اوقات جزئیاتی داشتن که شاید برای بچه های امروزی کمی سنگین یا حتی ترسناک به نظر برسه. اینجا بود که نیاز به نویسنده هایی حس شد که بتونن این قصه ها رو با حفظ روح اصلی شون، برای مخاطب کودک بازنویسی کنن. وایلی بلوینز دقیقاً یکی از همین نویسنده هاییه که توی این کار، حسابی تبحر داره. ایشون یک نویسنده آمریکاییه که تا حالا بیش از ۷۵ تا کتاب برای بچه ها نوشته و ۱۵ تا اثر آموزشی هم برای معلم ها و والدین داره. یعنی یه متخصص واقعی توی دنیای ادبیات کودک!

کاری که بلوینز توی اقتباس «هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده» انجام داده، واقعاً جای تحسین داره. اون تونسته داستان کلاسیک رو با زبانی ساده، روان و دوستانه برای بچه های ۳ تا ۸ سال بازسازی کنه. توی نسخه ی اون، ترسناک بودن داستان کمرنگ تر شده و در عوض، روی شجاعت، هوشمندی و همکاری هانسل و گرتل حسابی تاکید شده. انگار که بلوینز می خواسته به بچه ها بگه: «ببینید، حتی توی بدترین شرایط هم میشه با فکر کردن و کمک به هم، از پس مشکلات بر اومد.» این جور بازنویسی ها، باعث میشه داستان ها نه تنها قدیمی نشن، بلکه هر نسل بتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه و ازشون درس بگیره.

یه سفر پرماجرا: خلاصه کامل داستان هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده

خب، حالا که با ریشه ها و نویسنده ی عزیز این داستان آشنا شدیم، وقتشه که بریم سراغ بخش هیجان انگیز ماجرا: خلاصه کامل داستان هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده. این خلاصه رو براتون طوری تعریف می کنم که انگار داریم با هم ورق به ورق کتاب رو می خونیم یا به کتاب صوتی ش گوش میدیم. آماده اید؟

زندگی سخت و نقشه ی نامادری بدجنس

قصه ی ما توی یه جنگل سرسبز و قشنگ شروع میشه، اونم درست کنار یه کلبه ی نقلی و بامزه. توی این کلبه، یه هیزم شکن زندگی می کرد با همسرش و دو تا بچه ش، یه پسر به اسم هانسل و یه دختر به اسم گرتل. اما زندگی این خانواده اصلاً شیرین نبود؛ هیزم شکن خیلی فقیر بود و هر چقدر هم که تلاش می کرد، نمی تونست اونقدر پول دربیاره که شکم خانواده شو سیر کنه. بیشتر شب ها بچه ها گرسنه سرشون رو روی بالش می ذاشتن و خواب به چشمشون نمی اومد.

با این حال، هانسل و گرتل بچه هایی با روحیه ی قوی بودن. هیچ وقت به پدرشون غر نمی زدن و از وضعیتی که داشتن شکایت نمی کردن. می دونستن که پدرشون چقدر دوستشون داره و چقدر برای خوشحال کردنشون زحمت می کشه. این روحیه مثبت، حتی توی اون فقر شدید هم از بین نرفته بود.

اما متاسفانه، همسر هیزم شکن، نامادری هانسل و گرتل بود و قلب خیلی سنگدلی داشت. اون از همون اول هم دوست نداشت این بچه ها توی خونه شون باشن. یک روز عصر، وقتی بچه ها دیگه توی رختخواب خوابیده بودن (البته از گرسنگی خوابشون نبرده بود و فقط دراز کشیده بودن)، نامادری با هیزم شکن کنار آتیش نشسته بود و داشت حرف می زد. هیزم شکن با ناراحتی گفت: «عزیزم، من به سختی می تونم از پس خرج خودمون بربیام، چه برسه به بچه ها. به نظرت باید چیکار کنیم؟» نامادری با یه لبخند شیطانی که توی تاریکی شب خیلی ترسناک بود، گفت: «یه راهی به ذهنم می رسه، اما…» و وقتی هیزم شکن اصرار کرد، نقشه ی شومش رو رو کرد: «فردا صبح بچه ها رو می بریم توی دل جنگل و همونجا رهاشون می کنیم. این طوری گم میشن و از سر راه ما کنار میرن. ما هم از این فقر نجات پیدا می کنیم.»

هیزم شکن بیچاره با وحشت فریاد کشید: «بچه های خودمو توی جنگل ول کنم؟ دیوونه شدی؟ من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم!» اما نامادری بدجنس پاپیچ شد و گفت: «اگه این طوری پیش بریم، همه مون از گرسنگی می میریم. بهتره به جای چوب بریدن، بری برای خودمون قبر بسازی!» هیزم شکن که حرفی برای گفتن نداشت، با ناراحتی سکوت کرد. هانسل و گرتل، که از گرسنگی خوابشون نمی برد، تمام این مکالمات رو شنیده بودن. وحشت تمام وجودشون رو گرفته بود. گرتل با چشم های پر اشک زمزمه کرد: «هانسل! حالا باید چیکار کنیم؟» هانسل اما محکم تر از چیزی بود که گرتل فکرش رو می کرد، به آرامی جواب داد: «گریه نکن خواهر گلم! من دقیقاً می دونم باید چیکار کنیم!»

سنگریزه های نجات بخش و بازگشت شگفت انگیز

هانسل و گرتل همونطور که وانمود می کردن خوابیدن، بی حرکت دراز کشیدن تا پدر و نامادری به خواب برن. به محض اینکه خونه ساکت شد، هانسل کتش رو پوشید و یواشکی رفت به حیاط پشتی. شب، قشنگ و مهتابی بود و ماه نقره ای توی آسمون می درخشید. هانسل با دقت به اطراف نگاه کرد، بعد شروع کرد به جمع کردن سنگریزه های سفید از باغچه و ریختنشون توی جیب هاش. اونقدر سنگریزه جمع کرد که هر دو تا جیبش پر شد. بعدش هم یواشکی برگشت سر جاش و خوابید.

صبح روز بعد، نامادری با فریاد در اتاقشون رو باز کرد: «بلند شید، دو تا بچه ی تنبل بی خاصیت! باید بریم جنگل هیزم جمع کنیم!» هانسل و گرتل بلند شدن. نامادری یه تکه نون به گرتل داد و گفت: «اینو برای ناهارتون گذاشتم. فقط همینو دارید، پس یواش یواش بخورید!» بعد راه افتادن سمت جنگل.

هانسل توی راه همش سرش رو برمی گردوند و پشت سرش رو نگاه می کرد. نامادری که عصبانی شده بود، داد زد: «پسر حواس پرت! چرا هی پشت سرتو نگاه می کنی؟» هانسل با خونسردی جواب داد: «هیچی، یه گربه دیدم، می خوام ببینم هنوز دنبالمون میاد یا نه!» نامادری با تندی گفت: «زود باش و حواستو جمع کن! ما وقت بازی نداریم!» اما هانسل دروغ می گفت. اون هیچ گربه ای ندیده بود؛ داشت سنگریزه هایی رو که شب قبل با دقت جمع کرده بود، دونه دونه پشت سرش روی زمین می ریخت تا راه برگشت رو نشون بده.

اون ها همین طور رفتن و رفتن تا به یه جای صاف توی جنگل رسیدن. نامادری گفت: «بچه ها، کمی چوب جمع کنید تا من براتون آتیش درست کنم. هوا خیلی سرده و شما هم خسته شدید.» هانسل و گرتل چوب ها رو جمع کردن و نامادری آتیش رو روشن کرد. بعد گفت: «همینجا بشینید و تکون نخورید. من و پدرتون وقتی کارمون تموم شد میایم دنبالتون.» و بدون اینکه حتی یه لحظه صبر کنه، تندی از اونجا دور شد.

هانسل و گرتل کنار آتیش نشستن و نون کوچولوشون رو خوردن. نون توی جیب گرتل کمی بیات شده بود، ولی اونقدر گرسنه بودن که اصلاً متوجه نشدن. بعد از اینکه نون رو خوردن، به خواب خیلی عمیقی فرو رفتن، اونقدر عمیق که گذر زمان رو نفهمیدن. چند ساعت بعد، گرتل با ترس از خواب پرید و فریاد زد: «اوه، هوا تاریک شده! هیچ خبری هم از پدر و نامادری نیست! من خیلی می ترسم، هانسل. چیکار کنیم؟» هانسل با آرامش گفت: «نترس خواهر عزیزم. من یه نقشه ی زیرکانه کشیدم که با خیال راحت و خیلی سریع ما رو به خونه می رسونه!» ماه کامل توی آسمون شب می درخشید و هانسل به جلو اشاره کرد و گفت: «اینا رو می بینی؟» گرتل به جاده ی روبرو نگاه کرد و ناگهان دید که سنگریزه هایی که هانسل ریخته بود، توی تاریکی برق می زنن! گرتل با هیجان فریاد زد: «عالیه! تو سنگریزه ها رو گذاشتی تا ما رو به خونه راهنمایی کنی. وای، تو برادر خیلی باهوشی هستی!» هانسل لبخند زد. اون ها تمام شب رو دست در دست هم راه رفتن و درست قبل از طلوع آفتاب به خونه رسیدن. نامادری از دیدن اونا توی خونه خیلی عصبانی شد؛ چون نقشه ی شیطانی ش شکست خورده بود!

خرده نان ها و گم شدن توی دل جنگل

یه سال گذشت و وضعیتشون اصلاً بهتر نشد. در واقع، همون طور که نامادری پیش بینی کرده بود، اوضاع بدتر هم شده بود. اونقدر فقیر شده بودن که فقط نصف یه قرص نون توی انباری داشتن! نامادری با خودش فکر کرد: «این طوری نمیشه! باید یه کاری بکنم!»

اون شب، بعد از اینکه همه توی رختخواب خوابیدن، نامادری بیدار موند تا نقشه ی شیطانی جدیدش رو عملی کنه. با خودش گفت: «این دفعه اونا رو به عمیق ترین نقطه ی جنگل می برم! جایی که هرگز راه خونه رو پیدا نکنن و همونجا بمیرن. این طوری منم می تونم با آرامش زندگی کنم!»

این بار هم هانسل و گرتل از گرسنگی خوابشون نبرده بود و دوباره تمام حرف ها رو شنیدن. مثل دفعه ی قبل، هانسل صبر کرد تا نامادری بخوابه و بعد یواشکی رفت سمت در خونه. اما در کمال ناباوری دید که نامادری بدجنس، در رو قفل کرده! هانسل بدون حتی یک سنگریزه توی جیبش، با قلبی که تندتند می زد، به تخت برگشت.

صبح زود، نامادری وارد اتاقشون شد، بچه ها رو از رختخواب بیرون آورد و فریاد زد: «فوراً لباس بپوشید، تنبل های کوچولو!» وقتی لباس پوشیدن، نامادری به هر کدومشون یه تکه نون داد. هانسل تکه نونش رو توی جیبش گذاشت. همون طور که راه می رفتن، اون هر چند وقت یه بار می ایستاد، نون رو توی دستش خرد می کرد و کمی خرده نان روی زمین می ریخت؛ درست مثل کاری که با سنگریزه ها کرده بود!

اون ها مدتی به پیاده روی ادامه دادن. مسیر باریک تر می شد و درخت ها بزرگ و بزرگ تر. درختان اونقدر انبوه و بلند بودن که هانسل و گرتل به سختی می تونستن جلوی پاشون رو ببینن. حالا دیگه هانسل و گرتل مطمئن بودن که تا حالا به این عمق جنگل نیومده بودن و خیلی ترسیده بودن. خیلی زود به یه کوچه ی باریک رسیدن. نامادری دوباره همون حرفای دفعه قبل رو زد: «بچه ها کمی چوب جمع کنید تا من براتون آتیش درست کنم! هوا خیلی سرده و شما هم حتماً خسته شدید!»

هانسل و گرتل طبق حرف نامادری هیزم جمع کردن و نامادری براشون آتیش درست کرد. بعد با یه لبخند شوم گفت: «اینجا استراحت کنید بچه های عزیزم. من میرم که به پدرتون توی کارها کمک کنم. شما نونتون رو بخورید و همینجا کمی دراز بکشید و استراحت کنید. من و پدرتون، عصر که کارها تموم شد، میایم دنبالتون!» قبل از اینکه هانسل یا گرتل بتونن چیزی بگن، نامادری بدجنس از اونجا دور شده بود.

اون ها مدتی همونجا نشستن. گرتل نون خودش رو از جیبش بیرون آورد و نیمی از اون رو به هانسل داد و گفت: «داداش عزیزم، بیا اینو با هم نصف کنیم. چون تو نون خودتو توی راه پخش کردی که بهمون کمک کنی!» نون رو با هم جلوی آتیش گرم خوردن و بعدش خوابیدن. ساعت های زیادی گذشت و هوا تاریک شد.

ناگهان گرتل با ترس از خواب پرید و گفت: «هانسل، هوا خیلی تاریکه! من واقعاً می ترسم!» هانسل گفت: «اصلاً نترس گرتل. خرده نان ها حتماً راه رو به ما نشون میدن. ما فقط باید صبر کنیم تا ماه بیرون بیاد و بعد حرکت کنیم!»

ماه بیرون اومد و مسیر کمی روشن شد، اما در کمال تعجب، اون ها هیچ خرده نانی پیدا نکردن! می دونید چرا؟ چون هانسل و گرتل نفهمیده بودن که یه سنجاب کوچولو، همش دنبالشون می کرده و هر بار که هانسل خرده نانی روی زمین می ریخته، اون سنجاب ناقلا سریع برش می داشته و می خورده! گرتل فریاد زد: «ما حتماً می میریم هانسل!» هانسل، در حالی که خواهرش رو آروم بغل می کرد، گفت: «آروم باش خواهر عزیزم! من مطمئنم که ما می تونیم بدون خرده نان هم راه خودمون رو پیدا کنیم و به خونه برگردیم!»

درسته که هانسل خیلی مطمئن به نظر می رسید، اما در واقع این طوری نبود. اون هم دقیقاً به اندازه ی گرتل ترسیده بود، ولی برای اینکه خواهرش نگران نشه و آروم بمونه، ترسش رو قایم کرده بود. اون ها توی تاریکی شروع به حرکت کردن. دو شب و دو روز گذشت، اما نتونستن از جنگل بیرون بیان. اون ها که حالا حسابی سرگردان، گرسنه و خسته بودن، فهمیدن که هر روز دارن بیشتر و بیشتر توی دل جنگل فرو میرن. ولی ناگهان گرتل با خوشحالی فریاد زد: «من دارم یه چیزی میبینم!» هانسل پاسخ داد: «هورا! این یه کلبه است!»

کلبه ی شیرین، یه تله ی خوشمزه!

اون لحظه، هانسل و گرتل حس کردن که یه بمب انرژی توی وجودشون منفجر شد! با تمام سرعتی که داشتن به سمت اون خونه دویدن. وقتی نزدیک تر شدن، گرتل از هیجان یه فریاد بلند کشید؛ چون اون خونه اصلاً یه خونه ی معمولی نبود! کاملاً برعکس!

اون یه کلبه بود که تماماً از نون زنجبیلی شیرین و خامه شیرینی جات ساخته شده بود! و تازه با بهترین کیک ها، تارت ها و نون قندی ها هم تزئین شده بود! هانسل زمزمه کرد: «بیا اینجا توقف کنیم و یه مدت برای خودمون جشن بگیریم!» گرتل سریع به خونه نگاه کرد و سرش رو تکون داد. سپس مشت هاش رو پر از کیک و شکلات کرد!

ناگهان، یه صدای آروم و ترسناک از پشت در خونه به گوش رسید! صدا به آرومی گفت: «کی جرئت کرده و داره خونه ی منو می خوره؟» هانسل پاسخ داد: «هیچ کس! این فقط صدای باده!» اما در با صدای بلندی باز شد و یه پیرزن از داخل خونه پیدا شد. نگاه کردن به قیافه ی پیرزن خیلی خیلی ترسناک بود. پوستش رنگ سبز درخشانی داشت، دماغش شبیه یه قلاب بزرگ بود و روی اون کلی جوش بزرگ وجود داشت!

بچه ها از ترس یخ زده بودن. پیرزن گفت: «بچه های عزیزم! لطفاً بیایید نزدیک تر! من چشم هام خیلی ضعیفه و نمی تونم از این فاصله شما رو ببینم! می خواید چند روزی مهمون من باشید؟» اون همون طور که حرف می زد، یقه ی لباس هانسل و گرتل رو گرفت و اون ها رو از زمین بلند کرد. خواهر و برادر بیچاره رو برد و پشت میز داخل خونه گذاشت. جلوی اون ها پر بود از ساندویچ ها، نون های روغنی خوشمزه، پنکیک، میوه و آجیل های لذیذ! پیرزن گفت: «پس منتظر چی هستین؟ از خودتون پذیرایی کنین!» هانسل و گرتل با حرص مشغول خوردن شدن.

وقتی شکمشون حسابی پر شد، پیرزن هانسل و گرتل رو به اتاقی زیبا با دو تخت کوچک با پرده های سفید برد. اون ها دراز کشیدن، چشم هاشون رو بستن و لحظاتی بعد از اینکه سرشون رو روی بالش های نرم و ابریشمی گذاشتن، به خواب عمیقی فرو رفتن.

ولی همه ی این ها نقشه ی زشت و شیطانی پیرزن بود! در واقع اون اصلاً یه خانم مهربون نبود. اون شرورترین جادوگر توی جنگل بود و خونه اش رو با شیرینی و شکلات تزئین کرده بود تا بتونه بچه ها رو به دام بندازه!

اون وقتی بچه ها رو به دام می انداخت، اونقدر به اون ها غذا میداد تا حسابی چاق و چله بشن. بعدش اون ها رو توی روز عید داخل تنور می پخت و یک لقمه ی چپ می کرد!

قفس هانسل و چاره جویی گرتل

اوایل صبح روز بعد، جادوگر وارد اتاق خواب بچه ها شد و در حالی که اون ها خواب بودن، بالای سرشون ایستاد. اون روی تخت خم شد و در حالی که صورت هانسل رو بو می کرد، با خودش زمزمه کرد: «آه، بله. این یکی برای روز عید خیلی عالی و مناسبه. آره. فقط باید یکم چاق بشه تا خوشمزه و لذیذ بشه!» جادوگر نمی تونست صورت هانسل رو ببینه چون چشم هاش خیلی ضعیف بودن، اما با حس بویایی فوق العاده اش فوراً فهمید که اون یه پسره و خیلی هم گوشت خوشمزه ای داره!

ناگهان پیرزن، هانسل رو با دو دستش گرفت و داخل قفس کوچکی انداخت و در قفس رو با قفل خیلی بزرگی بست! هانسل از ترس فریاد وحشتناکی کشید، اما دیگه خیلی دیر شده بود. قفس تقریباً به اندازه ی یه جعبه ی کوچک بود که از چهار طرف با میله های آهنی ضخیم، محکم شده بود. هانسل اصلاً هیچ راه فراری نداشت!

بعد از این، جادوگر به اتاق برگشت و فریاد زد: «دختر بدبخت تنبل زود بیدار شو! تو باید بری و از چاه برای من آب بیاری تا من بتونم برای داداشت غذاهای خوشمزه بپزم و تا روز عید حسابی چاق و چله اش کنم!» گرتل فریاد زد: «هانسل! هانسل! تو کجایی؟» جادوگر پاسخ داد: «اون اصلاً نمی تونه صدای تو رو بشنوه! من اونو توی یه قفس پشت خونه گذاشتم! حالا زود باش و برو برای من از چاه آب بیار دختر تنبل!»

از اون روز به بعد، جادوگر هر روز سه وعده غذای لذیذ برای هانسل می پخت و به اون می داد. در حالی که گرتل، که حالا خدمتکار جادوگر پیر شده بود، باید خودش رو با خرده کیک ها و نون های بیات سیر می کرد!

هر روز صبح جادوگر به قفس می رفت و می گفت: «هانسل، انگشتتو به من بده که ببینم به اندازه ی کافی چاق شدی یا نه؟» اما هانسل خیلی باهوش تر از این حرفا بود! اون می دونست که جادوگر چشم های خیلی ضعیفی داره. برای همین یه استخون مرغ نازک رو از یکی از غذاها برداشت و به جای انگشتش، هر روز اون استخون رو به پیرزن جادوگر نشون می داد!

هوشمندی گرتل و پایان جادوگر

هفته های زیادی گذشت و جادوگر حسابی بی تاب و بی قرار شده بود. اون به اندازه ی کافی برای روز عید خودش صبر کرده بود و دیگه نمی تونست بیشتر از این منتظر بمونه. اون گفت: «دیگه وقتش رسیده. من امروز جشن خودم رو برپا می کنم. برو گرتل و برای من به اندازه ی یه دیگ پر آب بیار تا بتونم برادرت رو توی اون بجوشونم!» گرتل شروع کرد به هق هق کردن و اشک های درشتش روی گونه اش جاری شد! جادوگر گفت: «هق هق تو بیخودی و بی فایده ست دختر کوچولو. هیچ کس نمی تونه صدای تو رو از این عمق جنگل بشنوه!» متاسفانه حق با جادوگر بود و گرتل با ناراحتی حرف اون رو اطاعت کرد.

وقتی گرتل از چاه برگشت، جادوگر مشغول ورز دادن خمیر بود. رو به گرتل کرد و گفت: «تنور رو گرم کردم. کمی نون می پزیم و صبر می کنیم تا تنور به اندازه ی کافی گرم بشه! برو ببین تنور داغ شده یا نه.» اما گرتل اصلاً گول نخورد. اون می دونست که جادوگر می خواد اون بره و تنور رو چک کنه تا بتونه اونو بندازه توی تنور و بپزه و بخوره! بنابراین با زیرکی جواب داد: «اما جادوگر، من که نمی دونم چطور در تنور رو باز کنم!» جادوگر در تنور رو برای گرتل باز کرد. گرتل دوباره گفت: «اما جادوگر، من که بلد نیستم چجوری باید تنور رو چک کنم!» جادوگر سرش رو داخل تنور برد تا به گرتل نشون بده که چطوری باید این کار رو انجام بده؛ اما، توی همین لحظه گرتل حمله کرد! اون به جلو پرید و جادوگر رو با تمام قدرت به داخل تنور داغ هل داد. سپس اون به سرعت در تنور رو به هم کوبید و اون رو محکم قفل کرد!

گرتل کلیدهای جادوگر رو برداشت و با عجله به سمت قفس رفت و با فریاد در رو باز کرد و گفت: «هانسل، هانسل! ما آزاد شدیم! جادوگر بدجنس شرور مرده!» هانسل با خوشحالی از قفس بیرون پرید و محکم خواهرش رو بغل کرد و اون ها از خوشحالی گریه کردن!

گنجینه و بازگشت به خانه، یه شروع دوباره!

هانسل گفت: «زود باش خواهر کوچولو! بیا زود از اینجا بریم!» گرتل گفت: «صبر کن. بیا صندوقچه ی جواهرات پیرزن رو از توی اتاق خوابش برداریم!» بچه ها جیب هاشون رو با جواهرات گرون قیمت جادوگر پر کردن و بعد دوباره به سمت جنگل جادویی حرکت کردن! روزها راه رفتن و راه رفتن! یه روز ناگهان اطرافشون پر از نور شد و راه رو پیدا کردن! اوه بله! هانسل و گرتل صحیح و سالم به خونه رسیده بودن!

پدرشون برای اینکه بچه هاش رو سالم و سلامت می دید، اشک شوق از چشمانش سرازیر بود! هانسل گفت: «ببین، پدر! ما الان ثروتمندیم!» و بعد با خوشحالی جواهرات رو از جیبش بیرون آورد!

گرتل بسیار آهسته و با احتیاط به اطراف اتاق نگاه کرد و در نهایت گفت: «نامادری بدجنس کجاست؟» هیزم شکن پاسخ داد: «بچه های عزیزم! اون ما رو ترک کرده و دیگه هیچ وقت برنمی گرده!»

از همون لحظه هیزم شکن و هانسل و گرتل گذشته رو فراموش کردن و یه زندگی شاد و مرفهی رو در کنار هم شروع کردن! هانسل و گرتل از اون روز به بعد دیگه لب به هیچ شیرینی و شکلاتی نزدن!

این طوری بود که داستان پرماجرا و ترسناک این دو خواهر و برادر باهوش، با یه پایان خوش تموم شد. اون ها با هوشمندی، شجاعت و همکاری، نه تنها جون خودشون رو نجات دادن، بلکه ثروتمند هم شدن و به زندگی ای بهتر از قبل رسیدن.

چه درس هایی میشه از کلبه ی تسخیر شده یاد گرفت؟

داستان هانسل و گرتل، فقط یه قصه ساده نیست؛ پر از نکته هاییه که هم برای بچه ها و هم برای بزرگ ترها مفیده. بیاین ببینیم چه درس هایی میشه از ماجراهای این دو خواهر و برادر یاد گرفت:

باهوش بودن و راه چاره پیدا کردن

می بینیم که هانسل و گرتل، توی شرایط خیلی سخت، دست از فکر کردن برنمی دارن. هانسل با سنگریزه و خرده نان، سعی می کنه راه برگشت رو پیدا کنه و حتی وقتی خرده نان ها از بین میرن، باز هم ناامید نمیشه. گرتل هم با هوشمندی ش جادوگر رو گول میزنه و خودش و برادرش رو نجات میده. این بهمون یاد میده که همیشه باید دنبال راه حل باشیم و از فکرمون استفاده کنیم.

شجاعت توی سختی ها

با اینکه هانسل و گرتل خیلی می ترسیدن، ولی هیچ وقت جا نزدن. وقتی پدر و نامادری رهاشون کردن، وقتی توی جنگل گم شدن و حتی وقتی توی چنگ جادوگر افتادن، باز هم شجاعتشون رو حفظ کردن. این یعنی حتی وقتی اوضاع خیلی بده، نباید بترسیم و باید با شهامت با مشکلات روبرو بشیم.

دست به دست هم دادن (همکاری و همدلی)

یکی از قشنگ ترین بخش های داستان، همدلی و همکاری هانسل و گرتل با همه. اون ها توی همه مراحل، هوای همدیگه رو داشتن و به هم کمک کردن. گرتل نونش رو با هانسل تقسیم کرد و هانسل هم برای نجات گرتل نقشه های هوشمندانه کشید. این نشون میده که کار گروهی و کمک به همدیگه، چقدر می تونه توی حل مشکلات موثر باشه.

گول ظاهر رو نخوردن

کلبه ی جادوگر از شیرینی و شکلات ساخته شده بود، خیلی هم خوشگل و جذاب به نظر می رسید، اما پشت این ظاهر شیرین، یه جادوگر خبیث قایم شده بود. این درس خیلی مهمیه که باید همیشه حواسمون باشه و گول ظاهر چیزها و آدم ها رو نخوریم؛ گاهی اوقات چیزهای وسوسه انگیز، ممکنه یه تله باشن.

امید داشتن و جا نزدن

مهم نیست چقدر وضعیتشون ناامیدکننده بود، هانسل و گرتل هیچ وقت امیدشون رو از دست ندادن. هر بار که یه راه بسته میشد، دنبال یه راه دیگه می گشتن. این یعنی همیشه باید امیدوار باشیم و برای رسیدن به هدفمون تلاش کنیم.

قدر دونستن خانواده

با اینکه پدر هانسل و گرتل در ابتدا تحت تاثیر نامادری قرار گرفت، اما در نهایت پشیمان شد و وقتی بچه ها برگشتند، از خوشحالی اشک شوق ریخت. این داستان بهمون یاد میده که خانواده چقدر مهمه و باید همیشه قدردان هم باشیم و از هم مراقبت کنیم.

خلاصه که «هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده | وایلی بلوینز» فقط یه قصه برای خواب نیست؛ یه مدرسه ی کوچیکه که کلی چیزای باارزش به بچه ها یاد میده.

چرا باید نسخه ی وایلی بلوینز رو خوند؟

شاید بپرسید، خب، داستان هانسل و گرتل که کلی نسخه و اقتباس مختلف داره، چرا باید سراغ نسخه ی وایلی بلوینز بریم؟ راستش رو بخواهید، بلوینز یه جور خاصی تونسته این داستان کلاسیک رو برای بچه های امروزی، خیلی دوست داشتنی و قابل فهم کنه. اگه والدین یا مربی کودک هستید، یا حتی خودتون دنبال یه نسخه ی متفاوت و جذاب از این داستانید، دلایل زیادی هست که این اقتباس رو پیشنهاد می کنم:

  1. زبان ساده و روان: بلوینز استاد استفاده از زبانیه که بچه ها راحت باهاش ارتباط برقرار می کنن. جملات کوتاه، کلمات آشنا و لحنی که انگار یکی از دوستاتون داره قصه رو براتون تعریف می کنه. این باعث میشه بچه ها بدون خستگی، تا آخر داستان رو دنبال کنن.
  2. تمرکز بر شجاعت و هوش: توی این نسخه، به جای اینکه روی جنبه های ترسناک داستان زوم بشه، بیشتر روی < ب>هوشمندی و < ب>شجاعت هانسل و گرتل تاکید میشه. این باعث میشه بچه ها به جای ترس، احساس قدرت و الهام بخش بودن از شخصیت ها بگیرن.
  3. تصویرسازی های جذاب (در نسخه چاپی): معمولاً کتاب های بلوینز با تصویرسازی های خیلی قشنگ همراهن که به جذابیت داستان کلی اضافه می کنه. این تصاویر به بچه ها کمک می کنه تا بهتر با شخصیت ها و اتفاقات ارتباط برقرار کنن و توی دنیای قصه غرق بشن.
  4. حذف جزئیات آزاردهنده: بعضی از نسخه های قدیمی هانسل و گرتل، ممکنه جزئیاتی داشته باشن که برای بچه های خیلی کوچک، کمی آزاردهنده یا ترسناک باشه. بلوینز با ظرافت، این بخش ها رو تعدیل کرده تا داستان برای گروه سنی ۳ تا ۸ سال کاملاً مناسب و دلنشین باشه.
  5. مناسب برای قصه گویی: لحن محاوره ای و روان این کتاب باعث میشه که برای قصه گویی شبانه یا توی مهدکودک ها و پیش دبستانی ها، عالی باشه. والدین و مربی ها می تونن با خیال راحت این داستان رو برای بچه ها بخونن و از واکنش هاشون لذت ببرن.

در کل، نسخه ی وایلی بلوینز از «هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده»، یه انتخاب عالیه برای اینکه بچه ها با یه داستان کلاسیک جهانی آشنا بشن، درس های مهمی ازش یاد بگیرن و از یه ماجرای هیجان انگیز حسابی لذت ببرن. پس اگه دنبال یه کتاب صوتی یا چاپی خوب برای کوچولوها هستید، حتماً این نسخه رو توی لیستتون قرار بدید.

جمع بندی: پایانی شیرین برای یه ماجرای پرهیجان

خب، رسیدیم به آخر این سفر پرماجرا با هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده | وایلی بلوینز. دیدیم که چطور این دو خواهر و برادر باهوش و شجاع، از یه زندگی سخت و پر از فقر شروع کردن، توی دام یه نامادری بدجنس افتادن و بعد هم سروکله شون توی خونه ی یه جادوگر خبیث پیدا شد. اما با فکر بکر، همکاری و البته یه عالمه شجاعت، تونستن از پس همه ی مشکلات بربیان و نه تنها خودشون رو نجات بدن، بلکه یه گنج بزرگ هم پیدا کنن و یه زندگی شاد و آروم رو کنار پدرشون شروع کنن.

نسخه ی وایلی بلوینز از این داستان کلاسیک، یه هدیه واقعیه برای بچه ها و والدینی که دنبال قصه های آموزنده و در عین حال سرگرم کننده هستن. بلوینز تونسته با زبانی شیرین و کودکانه، همون پیام های عمیق و درس های اخلاقی داستان اصلی رو حفظ کنه، ولی با یه بسته بندی جذاب و مناسب برای نسل امروز. از هوشمندی هانسل توی نشونه گذاری راه تا شجاعت گرتل در مواجهه با جادوگر، هر کدوم از این صحنه ها پر از نکات ارزشمنده که توی ذهن بچه ها میشینه.

پس اگه می خواهید فرزندانتون با یکی از بهترین داستان های کودکانه آشنا بشن و از یه خلاصه داستان هانسل و گرتل کامل لذت ببرن که پر از ماجرا و درس زندگیه، حتماً به سراغ «هانسل و گرتل، کلبه ی تسخیر شده | وایلی بلوینز» برید. چه به صورت کتاب صوتی هانسل و گرتل وایلی بلوینز باشه و چه نسخه ی چاپی، مطمئن باشید که یه تجربه ی عالی رو برای شما و کوچولوهاتون رقم میزنه. این داستان به بچه ها یاد میده که همیشه امید داشته باشن، به هوش خودشون اعتماد کنن و بدونن که با همکاری و همدلی میشه از پس هر مشکلی بر اومد. واقعاً یه قصه شیرین و به یاد موندنیه!

آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "خلاصه هانسل و گرتل: راز کلبه تسخیر شده (وایلی بلوینز)" هستید؟ با کلیک بر روی کتاب، اگر به دنبال مطالب جالب و آموزنده هستید، ممکن است در این موضوع، مطالب مفید دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "خلاصه هانسل و گرتل: راز کلبه تسخیر شده (وایلی بلوینز)"، کلیک کنید.

نوشته های مشابه